بازگویی آبادان

جستجو

  • مقالات
  • English

از جزیره خاطراتم تا جهان رؤیاهایمان: بیانیه‌ای شخصی درباره آبادان

ژوئن 10, 2016 By Narges Ghandchi 1 Comment

اشتراک‌گذاری این:

  • برای اشتراک‌گذاشتن فیسبوک خود کلیک کنید (در پنجرۀ تازه باز می‌شود)
  • برای به اشتراک گذاشتن در توییتر کلیک کنید (در پنجرۀ تازه باز می‌شود)
  • برای رایانامه کردن این به دوستان کلیک کنید (در پنجرۀ تازه باز می‌شود)
  • بیشتر
  • برای به اشتراک گذاشتن روی لینکداین کلیک کنید (در پنجرۀ تازه باز می‌شود)
  • برای به اشتراک گذاشتن در رددیت کلیک کنید (در پنجرۀ تازه باز می‌شود)
  • کلیک کنید تا روی گوگل+ به اشتراک گذاشته شود (در پنجرۀ تازه باز می‌شود)
  • اشتراک‌گذاری روی اسکایپ (در پنجرۀ تازه باز می‌شود)
  • کلیک نمایید تا روی Pocket اشتراک گذاشته شود (در پنجرۀ تازه باز می‌شود)

پل شرودر

توضیح ویراستار: پل شرودر از ژوئن ۱۹۵۸ تا فوریه ۱۹۶۰ در آبادان زیسته است. پدرش چارلز برای پالایشگاه کار می‌کرده و وظیفه اصلی او تنظیم و به روز رسانی کنترل مالی و اداره امور مالی پالایشگاه بوده است. پل در سال ۲۰۰۷ بسیاری از عکس‌هایی را که پدرش از آبادان و ایران گرفته بوده است، همراه با سه جستار درباره تجربه‌ زندگی خانوادگی‌اش در ایران و نیز »خاطرات یک پسربچه‌ی امریکایی« در سایت ایرانیان چاپ کرد. نویسنده مراتب قدردانی خود را برای نشر بدیع عکس‌ها و جستارهایش از جهانشاه جاوید، مدیر نشر آنزمان »ایرانیان«، به عمل می‌آورد. از آن زمان به بعد عکس‌های چارلز شرودر بارها در سایت‌های آنلاین، منابع ویدئویی و مقالات آکادمیک بازنشر شده‌ است. نقش این عکس‌ها و جستارها در رشد و گسترش دیاسپورای آبادانی در مقاله‌ای از شیرین ولتون در مجموعه  بازگویی آبادان مورد بحث قرار می‌گیرد. هر ۴۵۰ اسلاید بی‌نظیر چارلز شرودر اکنون در کتابخانه هنرهای زیبای دانشگاه هاروارد نگهداری می‌شود و به شکل تصاویر عکس‌برداری شده با رزلوشن بالا در بانک اطلاعاتی ویا (VIA: Visual Information Access) در هاورارد قابل دسترس است – دسترسی از اینجا و با این کلیدواژه جستجو کنید »Schroeder and Abadan« و در آخر المیرا جعفری از CCTV امریکا با پل شرودر مصاحبه‌ای در آوریل ۲۰۱۶ درباره تجربه‌های خانوادگی‌اش در ایران انجام داده؛ می‌توانید این مصاحبه را در این سایت ببینید. 

پیشگفتار

مجموعه بازگویی آبادان از من دعوت کرده است که مقاله‌ای درباره این که زندگی برای پسربچه‌ای چون من در آبادان در سال‌های ۱۹۵۰ چگونه بوده و درباره تجربه بازگشت من و همسرم میزی هاو به آنجا در تابستان گذشته بنویسم. در بیش از پنجاه سال مابین خروج از آبادان و بازگشت دوباره‌ام به آنجا، در زندگی‌ام افت و خیز بیشماری از سر گذرانده‌ام، که برخی‌ از آن‌ها به آن دو سال تاثیرگذار زندگی‌ام در آبادان ربط مستقیمی داشته‌اند. پیشتر جستاری با عنوان »خاطرات یک پسربچه‌ی امریکایی« (ر.ک. توضیحات ویراستار) نوشتم و در آن کوشیدم طعم و کیفیت خاص زندگی‌ای را که در آبادان تجربه کرده بودم، در اختیار خواننده قرار بدهم.

بخش نخست این جستار را با معرفی قسمتی از فضایی آغاز کردم که تجربه خانوادگی من از آبادان در آن جای داشت و نیز به تاملاتی پرداختم پیرامون معنایی که آن تجربه برایم یافت. بخش دوم این جستار داستان را به امروز می‌پیوندد و تصویری از پیشینه بازگشت ما به آبادان و خرمشهر در تابستان ۲۰۱۵ به دست می دهد. این جستار با این پرسش که تجربه آبادان ما را به کدام آينده راه خواهد برد، پایان می‌یابد.

از آنچه کوشیده‌ام در این جستار بگویم دو مضمون به عنوان دو محور اصلی پدید می‌آید. مضمون نخست به تاریخ معاصر آبادان در محدوده و تقاطع ژئوپلیتیک مهمی می‌پردازد، که آن نیز خود با سده‌ها و حتا هزاره‌ها تبادل و کشمش بینافرهنگی درگیر است. مقابله پرمخاطره ایران و عراق حتی برای خانواده ما هم پررنگ بود، به خصوص که ورود ما به آبادان با انقلاب عراق در سال ۱۹۵۸ مصادف شد. پژواک‌های مشاجره بر سر مرزبندی ارودند رود / شط‌‌ العرب که به عصر عثمانی‌ها بازمی‌گشت، در تنش‌هایی نظامی همزمان با اقامت ما درمنطقه منعکس شد و این امر سرانجام بیست سال پس از رفتن ما از آبادان در جنگ ایران – عراق (۱۹۸۸ – ۱۹۸۰) منطقه را به ویرانی کشاند.

مضمون دوم در بطن این جستار با بسیاری از افرادی مرتبط است، که در هشت سال اخیر پس از انتشار عکس‌های پدرم چارلز شرودر از آبادان و ایران به صورت جستار تصویری در صفحه آنلاین ایرانیان با من تماس گرفته‌اند. واکنش‌ها در ارج تصاویری که سهمی در ثبت تاریخی آبادان و بازسازی خاطرات شخصی بسیاری از مردم داشته‌اند، خارج از وصف است. همه اسلایدهای اصلی چارلز شرودر در بانک اطلاعاتی ویا ((Visual Information Access در دانشگاه هاروارد قابل دسترس است (ر.ک. توضیح ویراستار). پیغام‌هایی که دریافت کرده‌ام تاییدگر این امرند، که با انبوهی از مردم در سراسر دنیا و البته آن‌ها که امروز در آبادان و ایران زندگی می‌کنند، در پیوند عمیق و کمابیش غیرقابل شرحی همداستانم. مقاله شیرین ولتون در مجموعه بازگویی آبادان درباره عکس‌ها و نقش‌شان در شبکه اجتماعی جهانی پیرامون آبادان جزییات بیشتری را به دست خواهد داد.

رنگ و بوی صمیمی این پیغام‌ها در عباراتی از این دست مشهود است: »پسرم نه ساله است و شما به من کمک کرده‌اید که برایش بازگوکنم زندگی من در آبادان چگونه بود« یا »من درکنار مادربزرگ ۸۴ ساله‌ام هستم که با نگاه به این عکس‌های روزگار جوانی‌اش غرق اشک شده است.« وقتی امسال به ایران سفر کردم، سعادتی دست داد که شخصا با برخی از مردمی که دورادور تماس گرفته بودند، دیدار کنم. گرمای محبت‌شان برای‌ ما معنای زیادی داشت. بسیاری از این پیغام‌ها را با پدرم پیش از مرگش در ۱۰۰ سالگی و در سال ۲۰۱۱ درمیان گذاشته بودم.

من برای اشتراک عکس‌های پدرم با طیف گسترده‌ای از مخاطبان سه انگیزه داشتم. نخست، می‌خواستم او را و کارش را ارج بگذارم و برای آنچه او برای من و خانواده‌ام کرده بود، از او سپاسگزاری کنم. می‌خواستم از او برای خیلی چیزها تشکر کنم، اما به طور خاص برای آوردن ما به ایران و بخشیدن بذر دیدگاهی جهانی آنهم در چنان دورانی در زندگی‌ام که ذهنم برای آموختن آماده بود. همچنین می‌خواستم به آبادان و ایران بگویم »تشکر« که زمانی‌که تجربه‌ها و دیدگاه‌های سازنده شروع به رنگ بخشیدن به زندگی من کردند، بستری بی‌مانند بودید.

سوم آن‌که، برآن شدم که نظر مخالف شخصی‌ام را در ارتباط با رابطه خصومت‌بار ایران و ایالات متحده ایراد کنم؛ ضدیتی که تقریبا به صورت پرسشی غیرقابل تردید درآمده بود. تلاشی شد که به زبان بیاورم دست کم آمریکایی‌هایی هستند، که به رغم تفاوت‌های واقعی به ایران و مردمش مهر می‌ورزند و برای اثبات این ادعا شواهدی از گفتار و تصویر ارائه بدهم. زمانی که در دوره تداراکات انتخابات ۲۰۰۸ امریکا که به سطح نازلش رسیده بود، جان مک کین ستیزه جویانه و در تقلایی برای اثبات شوخ طبعی‌ خود آواز سرداد »بمب، بمب، ایران را بمباران کنید« آواز او از نظر من لفاظی آزاردهنده‌ای بیش نبود (۱۷ آوریل ۲۰۰۷). آن زمان شروع به دیجیتالی ساختن عکس‌ها کرده بودم و اولین سری عکس را چند روز بعد از آن اتفاق در ۲۷ آوریل پست کردم.

01-DontBombIran

عکس پل شرودر و دخترش اما، بنگور، مین، ۲۰۰۷.
منبع: پل شرودر، عکس از کلی بلیس.

پیشینه دو سال اقامت ما در آبادان

پدرم دو انگیزه داشت که ماموریت موقتی کار در آبادان را از سوی موقعیتش به عنوان رییس پرداخت در اداره سوکانی موبیل (شرکت نفت استاندارد نیویورک) بپذیرد. اولین انگیزه‌اش صرفا اقتصادی بود، شانسی برای دریافت اضافه حقوق در قبال کار خارج از کشور و شانس ارتقاء شغلی در شرکتش. ترفیع شخصی با روحیه او سازگار نبود وهمیشه تا حسابداری و حسابرسی دقیق و اساسی مشاغل در موبیل کار می‌کرد. اما او و مادرم بی‌نهایت مقتصد بودند، یک خصلت شخصی که با حرفه پدرم به عنوان حسابدار خوب جور درمی‌آمد. نامه‌هایی که به فامیل در امریکا می‌نوشتند و نوشته‌های شخصی‌شان به جزییاتی اشاره دارد که حتا ریالی که خرج کرده‌اند را از قلم نینداخته‌اند. در نامه‌ای به خانه، پدرم حتا تمبر باطل نشده‌ای را گذاشته‌ و پیشنهاد کرده بود، می‌شود از آن دوباره استفاده کرد.

02-LettersHome

عکس نامه‌های خانواده چارلز شرودر به امریکا.
منبع: پل شرودر

انگیزه دوم او این بود که به خانواده‌ ما فرصتی بدهد تا افقی فرهنگی پیش رویش گشوده شود. برای من این انگیزه تجربه زندگی در بستری کاملا متفاوت با آنچه در سن یازده سالگی در حومه شیکاگو دیده بودم را نیز دربرمی‌گرفت. سرجمع دستاوردش برای من این بود که گونه‌های دیگری از زندگی هستند که تا آن وقت برایم غیر قابل تصور بودند و این که شیوه زندگی امریکایی به خودی خود، به آن شکل که در فضای چندملیتی احاطه‌ام کرده بود، از نظر فرهنگی بسته بود. زندگی در آن محدوده محافظت شده محله‌ها، مدارس، استخرها و کلیساهای شرکت از من موجودی ساخته بود، که به طرز غریبی از محیط اطرافی که هرروزه شاهدش بودم مصون بمانم.

به تازگی برایم جالب بود که می‌خواندم، کاندید آینده ریاست جمهوری کارلی فیورینا آنهمه در دوران جوانی‌اش سفر کرده و برای مدتی در مدرسه بین‌المللی غنا در اکرا شرکت داشته است. برای او مفهوم این تجربیات تا حدی با مفهوم »استثنایی بودن« امریکایی درپیوند بود: »در سنین پایین، همانطور که دردهه‌های دیگری که در سفر بودم، می‌دیدم که چیزهایی که اینجا ممکن می‌نمود جاهای دیگر دنیا واقعا غیرممکن بود.«  نتیجه‌‌اش برای خود من متفاوت بود: دنیا بایست با آنچه که بود و آنطور که بیشتر مبتنی بر پیش فرض‌ها و قراردادهایی می‌شود که عمدتا به چشم نمی‌آیند یا غیرقابل بحث دیده می‌شوند فرق می‌داشت.

اواخر دهه ۱۹۵۰ دوره‌ای بود که برتری جهانی امریکا، همان‌طور که درقالب جنگ سرد در سال‌های ۱۹۴۰ به یادگار مانده بود، امری بدیهی تلقی می‌شد. اهمیت استراتژی ایران در عرضه نفت آبادان به هم‌پیمانانش در جنگ جهانی دوم و در عرضه مواد خام از مسیر خط آهن از خرمشهر با جبهه شرق، در بحران آذربایجان در ۱۹۴۶-۱۹۴۵ و نیز در ملی شدن صنعت نفت در ۱۹۵۱ به چشم آمده بود. همه این موارد اشاراتی به جنگ سرد داشت.

پدرم به ندرت بحث‌ سیاسی می‌کرد. تمرکز او بر مسائل خانواده، کار و کلیسا بود و منش او به گونه‌ای بود که با هرکسی که در مسیر زندگی با او مواجه می‌شد دوستانه رفتار می‌کرد. اواخر عمرش از او درباره گرایشات سیاسی‌اش پرسیدم و دریافتم همیشه یک »دموکرات دیرینه« بوده است. بلکه هم بتوان او را به خاطر قبول برخی از پیش فرض‌های امریکایی‌اش درباره اتحاد جماهیر شوروی و تعبیر خطر کمونیسم یک دموکرات جنگ سرد نامید. مطمئنم که همین گرایش ابتدایی هم به اندازه کافی با ماموریت کاری او در آبادان سازگار بوده است. من درکی نیز از استراتژی بقای او درارتباط با فرهنگ حاکم بر شرکت دریافتم وقتی یکبار به من گفت: »هیچگاه سر کار از عقاید شخصی‌ام صحبت نکردم.«

03-21AzarPoster

پوستر گرامیداشت پاسخ دولت ایران به حوادث ۲۱ آذر، ۱۲ دسامبر ۱۹۴۷، بحران آذربایجان.
منبع: پل شرودر.

کار او در آبادان اساسا با تلاش برای کارآمدسازی و مدرنسازی حسابداری پالایشگاه و بخش امور مالی در شروع دوره‌ گذار از عملیات صرفا نقدی به کنترل اقتصادی مدرن‌تری درارتباط بود. از نامه‌هایش به خانه متوجه شدم، که وظیفه او از ریاست امور مالی و مستمری پس از شروع به کارش در آبادان افزایش می‌یابد. قطعا کنسرسیوم را روشی اصلاحی برای سال‌های بعد از ملی شدن می‌دیده است. خصوصی گفت که بخش امور مالی از نظر او کارمندان بی‌ثمری داشته، که از همان دوره در مجموعه باقی مانده بودند. بخشی از کار او تدارک انتقالی‌ها به بخش‌های دیگر شرکت بوده، مثلا عملیات روبه ترقی در جزیره خارک که من به همراهش یکبار از آنجا دیدن کردم. در نامه‌ای به یکی از همکاران قدیمی‌اش در شیکاگو نوشته بود: » وقتی اینجا شروع به کار کردم ۲۷۸ کارمند در بخش امور مالی بودند و وقتی سازماندهی دوباره تکمیل شود امیدوارم که ۱۲۱ نفر باقی بمانند. تمام این ریزش پرسنل به دلیل مکانیزه‌ شدن در بخش امور مالی نیست. بیشترش انتقال کارمندانی است که تنها جزو نیروی دفتری‌اند اما هیچ کاری نمی‌کنند.« (نامه‌ ۹ دسامبر ۱۹۵۸)

عامل ژئوپلیتیک دیگری که تاحدی توجه ما را به خود مشغول کرده بود تنش میان ایران و عراق برسر آبراهه اروندرود / شط‌ العرب بود. انقلاب سال ۱۹۵۸ در عراق، و بخش بزرگتری از »بحران خاور میانه« که شاهد پیاده شدن ۵۰۰۰ تکاور نیروی دریایی امریکا در لبنان بود تقریبا با رسیدن خانواده ما به آبادان همزمان شد. نامه‌های به خانه و یادداشت‌های روزانه ماوقع حوادث آن روزها را چنین شرح می‌دهند:

»این روزها موضوع اصلی گفتگوها معضل عراق است، درست به فاصله یک رودخانه از ما. طبیعتا هر مشکلی شبیه به این برای هرکسی در هرجای دنیا که باشد مساله قابل توجهی است، و این موضوع درست بیخ گوش ماست اما به دلیل ارتباطات ناکارآمد شاید ما کمتر از شما در امریکا خبر داشته باشیم که اینجا چه می‌گذرد. همین بعدازظهر شنیدیم که ۵۰۰۰ سرباز نیروی دریایی امریکا در لبنان پیاده شده‌اند. همه چیز دارد به نقطه اوج خود می‌رسد.« (چارلز آر. شرودر، نامه‌ای به پدرومادرش، ۵ ژوئیه ۱۹۵۸)

»انقلاب عراق سال پیش بود. آتش بازی جشن انقلاب را از سینمای روباز دیدیم. و پرچم‌های ساحل آن سوی اروندرود.« (چارلز آر. شرودر، شروع یک یادداشت روزانه، ۱۴ ژوئیه ۱۹۵۹)

»فکر کنید، چند فقره زودوخورد بین نیروهای ایران و عراق آن طرف خرمشهر بوده. (یکی از همکاران ایرانی) می‌گفت که ایران به زودی جنوب عراق را تا بغداد می‌گیرد و ترکیه هم شمالش را. می‌خواهم اگر این اتفاق افتاد از اینجا بیرون آمده باشم! اما از طرفی هم فکر می‌کنم شاید برعکسش پیش آمد. شاید عراق خوزستان را گرفت. در آن حالت هم دلم نمی‌خواهد اینجا باشم!« (چارلز آر. شرودر، نامه‌ای به خانواده‌اش در امریکا، ۲ ژانویه ۱۹۶۰)

یادم هست که سربازهای ایرانی پشت سنگر کنار رودخانه در بریم جای گرفته بودند. هر یکی دو ماه یکبار اسکورت ناوشکنی امریکایی یا ناو محافظی بریتانیایی وارد بارانداز در آبادان می‌شد و پرچمی نشان می‌داد.

04-USSHolder

ناوشکن یو اس اس هولدر، اسکورت ناوشکنی که از آبادان سرکشی کرده است؛ عکس رسمی، نیروی دریایی امریکا.
منبع: پل شرودر.

بااین که این حال و هوای تنش بین‌المللی در پسزمینه زندگی ما در آبادان پیدا بود، تجربه‌های روزانه من بیشتر شامل زندگی پسربچه‌ای بود که با دوستانش می پلکید، دوچرخه بازی‌اش را می‌کرد، مهارت‌های ورزشی‌اش را می‌پروراند به خصوص شنا، همراه با کلیسا و پیشاهنگ ها اردو می‌رفت و در مدرسه حاضر می‌شد. بااین که منطقه بریم قدیم »منطقه حفاظت شده« به حساب می‌آمد، هیچگاه متوجه حصار و حفاظی واقعی نبودم، تنها اطلاعات کلی آدمی را داشتم که حواسش است، چه کسی به کجا تعلق دارد – همان موانع طبقاتی و اجتماعی همیشگی.

موانع اجتماعی خود حرکت من را در پیچ و خم محله‌های آبادان فرامی‌خواند. بااین که با دوستانم مجانی سوار اتوبوس می‌شدیم (بلیط ۲ ریال بود) و اغلب برای شنا به استخر شرکت نفت یا به باشگاه دریانوران در بوارده می‌رفتیم، اجازه نداشتم به تنهایی یا با دوستانم به بازار بروم. گردشم در بازار یا فروشگاه همراه با پدرومادرم همیشه تجربه خجسته‌ای برایم بود. آن روزها اتومبیل زیاد نبود و این جریان به قبل از سلطه نئون برمی‌گردد. خیابان‌ها پر بود از عابران پیاده، دوچرخه سوارها، موتورگازی‌ها و چرخ دستی های طواف. سرشب‌ در جاده درازی که خط حایل میان بازار و پالایشگاه بود، چراغ‌های گازی می‌سوخت و جاده مالامال بود از بوی کباب و هیاهوی دکه‌های سبزی فروش که کنار جاده می‌ایستادند. نبود چنین خیابان زنده‌ای چیزی است که اینجا در خانه دلتنگ‌اش‌ هستم.

در نامه‌های پدر و مادرم به امریکا به ندرت به فقری که در آبادان بود ارجاع داده اند. مدت‌ها از رسیدن‌مان به آبادان گذشته بود که مادرم به پدر و مادرش نوشت: »زندگی برای کارمندان امریکایی و خارجی بسیار مطبوع است. اما برای قشر پایین ایرانی فلاکت است…. هیچ نمی توانید تصور کنید چقدرآدم مفلوک و تهیدست اینجاست…. انبوهی آدم کور اینجا زندگی می‌کنند. از قرار معلوم به علت شرایط غیربهداشتی مردم به بیماری‌های چشمی لاعلاجی مبتلا می‌شوند که دیدشان را زایل می‌کند« (نامه ۲ ژوئیه ۱۹۵۸). به یاد دارم که مردانی بدون پا جلو دکان کوچک پرسنل در بریم درخواست کمک می‌کردند و پسربچه‌های کوچک پشت سرمان در بازار جنجال به پا می‌کردند.[2]

06-HouseOfShippingCrates

عکسی از صندوق بار به عنوان سرپناه، بازار آبادان، حدود ۱۹۵۸.
منبع: عکس چارلز شرودر، عکس از کتابخانه هنرهای تصویری، دانشگاه هاروارد.

05-WomenAtFaucet

زنان سر تلمبه آب همگانی، حدود ۱۹۵۸.
منبع: عکس چارلز شرودر، عکس از کتابخانه هنرهای تصویری، دانشگاه هاروارد.

پدر و مادرم و دیگر کارمندان خارجی لباس و گاهی جایی برای خواب به ایرانی‌ها می‌بخشیدند، گاهی اوقات به آن‌هایی که در خانه‌ها کارگری می‌کردند. در همسایگی دفتر کار پدرم در ساختمان متروکه‌ای که بخش آتش‌نشانی پالایشگاه بود، دختری به نام فاطی زندگی می‌کرد با چند دوجین پسربچه یتیم که به سرپرستی گرفته بود. او را مادر کوچک آبادان هم می‌نامیدند، و داستان مجله‌ای درباره او را به پدرم دادند. این در سایت ایرنیان ترجمه شده و در دسترس است.

07-FatiArticle

مقاله ای درباره فاطی، »مادر کوچک آّبادان«
منبع: پل شرودر.

08-Fati

مادر ایتام در نزدیکی بخش امور مالی.
منبع: عکس چارلز شرودر، عکس از کتابخانه هنرهای تصویری، دانشگاه هاروارد.

نظام سلسله طبقاتی اجتماعی و اقتصادی در آبادان به نظر می‌رسید که تنگاتنگ هویت‌های قومی را نیز دنبال می‌کرد. بااین که من به طبقات فرودست بسیاری با اختلافات قومی در آبادان توجه داشتم، تنها به تازگی شنیده‌ام که آن اختلافات را از لحاظ »نژادی« توصیف می‌کنند. فردی که نکاتی درباره عکس‌های پدرم در سایت ایرانیان گفته بود، گرایش غربی‌هایی را که آن جا زندگی کرده بودند گرایشی نژادپرستانه توصیف کرده بود و من که درکم از اصطلاح نژادپرستی در پیرنگ تاریخی امریکا جای داشت، به مشکل می‌توانستم صحت این ادعا را از این زاویه دید دریابم.

بااین حال، حالا می‌توانم نژادپرستی را بخشی از آمیزه اجتماعی آبادان ببینم. به امریکا که برگشتیم چشمم به این بینش باز شد. بعد از عبور کشتی اقیانوس پیمای کویین الیزابت از اقیانوس آتلانتیک و باراندازی در نیویورک متوجه شدم کارگران بارانداز که ریسمان کشتی را می‌انداختند، پلکان را روی بارانداز تنظیم می‌کردند، محموله‌های بار را روی بارانداز جابه‌جا می‌کردند، همگی سفیدپوست هستند. به شدت جا خوردم، چون در طی دو سال گذشته هیچ فرد سفیدپوستی را ندیده بودم که کار یدی کند. بی حسی من نسبت به این شرایط کار را می‌توان به خوبی »نژادپرستی« نامید. موارد دیگری از شناخت که در مدت بودن مان در ایران کسب کردم نیز به تدریج طی سال‌ها و به شیوه ای مشابه برایم برجسته‌تر شد.

پیش از این که به سال‌های اخیر برسم، چه تصاویر اجمالی دیگری می‌توانم از تجربه زندگی‌ام در آبادان به دست بدهم؟ خرید نان‌ (نون، که ما چپاتی می‌گفتیم) از نانوایی روباز پشت استخر.[3] سینمای فضای باز برادران ایمز در پی‌ای (PA) در بریم که آوازش قبل از فیلم به هوا بود »You, You, You«. پایین افتادن دوچرخه‌ام وقتی از روی پلچه‌ای روی نهر می‌گذشتم و واژگون شدنش – خوشبختانه نهر خشک بود و من آسیبی ندیدم. کنار باتلاق‌های نمکی با رفیقی سیگار می‌پیچیدیم، از آن وقت به بعد دیگر امتحان نکرده‌ام. پریدنم پشت یکی از این قطارهای کندروی پالایشگاه که تا نزدیکی مدرسه‌مان می‌آمد.

من در آبادان کتابخوان شدم و کتاب‌های جلد مقوایی بسیاری را که از فروشگاه الفی می‌خریدیم یادم هست. قرآن چاپ انتشارات پنگوئن. دو جلد مجموعه گزارش جنگ جهانی دوم، که تئاتر اروپا و تئاتر صلح نام داشت. رمانی درباره یک اسیر ژاپنی در اردوگاه جنگی. امریکایی زشت که خیلی از بچه‌های آن روزها در آبادان می‌خواندند. درس‌های حوادث اخیر در مدرسه هم شامل خواندن مجله تایمز در هفته بود – بعضی اوقات جلد مجله یا برخی داستان‌ها را اداره سانسور از مجله جدا کرده بود. من از کتابخانه انکس هم کتاب امانت می‌گرفتم، کتاب‌هایی درباره هوانوردی به تالیف لیندبرگ و سن اگزوپری.

09-UglyAmerican

طرح جلد کتاب امریکایی زشت، چاپ کاغذی.
منبع: پل شرودر.

دلم می‌خواهد با قدردانی نامی هم از برخی جاها در ایران ببرم که به جز آبادان در سفرهای رفت و بازگشت مان اقبال دیدن‌شان را پیدا کردم. از جمله آن‌ها یکی در مسیر ماشین گرفتن در اردوی پیشاهنگی بود نزدیکی لالی (Lali) که چادرنشین‌هایی را دیدم که روی مشک‌های بادشده از جریان آب در کوهستان می‌گذشتند. بازهم یکبار با گروه پیشاهنگی در جامبوری خاورمیانه در تهران شرکت کردم و به ما گفتند که نور آتش چوپانان را شب هنگام در کوه‌های اطراف نگاه کنیم. اصفهان، تخت جمشید. کاخ گلستان در تهران، جایی که من مسحور اسطرلاب‌های و دیگر آلات نجومی قدیمی شدم. و یادی هم بکنم از مسجد عظیم دمشق، قبه الصخره در بیت المقدس، و معجزه معبد باستانی دلفی.

10-ScoutJamboreePatch

نشان پیشاهنگی که برای شرکت در جامبوره پیشاهنگی پسران در خاورمیانه ۱۹۵۸ ، منظریه، نزدیک تهران.
منبع: پل شرودر.

به همان ناگهانی که مرا از حومه شیکاگو به ایران برده بودند، دوباره به شیکاگو بازم گرداندند. بااین که سفرهای برگشت معمولا سرشار از هیجان و هیاهو بود و مردم به آن‌ها که به خانه می‌رفتند تا حدی حسادت می‌ورزدیند، زمانی که هواپیمای ما اززمین برخاست و آبادان را برای همیشه ترک کرد، چشمان من پر از اشک بود. جایی در اعماق وجودم می دانستم که این مکان و تجربه زندگی من از آبادان گنجی بود و حسی ژرف می‌گفت که در فرآیندی آن جا را برای همیشه از دست خواهم داد، لااقل آنموقع چنین به نظر می‌رسید.

11-ArdmoreSixthGrade

مدرسه اردمور [ویلا پارک، ایلینوی] کلاس ششم، خانم کوست، ۲۸ آوریل ۱۹۵۸
منبع: پل شرودر

12-AOS7th8thGrades

مدرسه در آبادان، کلاس هفتم و هشتم، حدود سال ۱۹۵۸، با معلم مدرسه چارلز لیبرت.
منبع: عکس های چارلز شرودر، عکس از پل شرودر.

رویهمرفته در طی این سال‌ها، هربار که به آبادان فکر کرده‌ام حس کلی رفاه و در-خانه-بودن در وجودم جاداشته است.

بازگشت به آبادان

بااین که شرایط من با مصیب‌هایی که در طی سال‌ها مردم را به ترک آبادان واداشت بسیار متفاوت بود، بی آن که تصوری از وجود آن حتی داشته باشم، عضوی شدم از دیاسپورای آبادانی. قصه کردن این همه تجربه برای دوستانم در امریکا کار دشواری بود. نکات معدودی درباره نظام زندگی در آبادان بود که بتوان با آن‌ها در میان گذاشت.

شور ژرفی برای بازگشت توام با عهدی مدام در قبال این شهر یگانه، که سخت می‌شد تعریفی برایش آورد، جایی در پسزمینه تخیل من شناور بود. در سال‌های پس از انقلاب و جنگ وقتی مانع لاینحل خصومت بین دو دولت ایران و ایالات متحده پیش آمد، خاطرات من دوباره زنده شد. دریافتم که در آنچه گمان می‌کردم خاطرات بی‌همتای تنها من بوده، با بسیاری دیگر همداستان بوده‌ام. اینجا و آنجا تصاویر آبادان و اصفهان، ساحل خلیج فارس و حتی جنگ در خواب و خیال من رخ می‌نمود.

شروع کردم به بازسازی تابلوی خیالی خودم از آبادان. به نقشه‌هایی نگاه می‌کردم که ممکن بود جاهایی را که در خاطر داشتم نشان دهند: خانه خودمان، مدرسه و استخر الفی، اداره پدرم، سینما تاج. کتابخانه دانشگاه مین (Maine) که خزانه اسناد فدرال از جمله نقشه می باشد، نقشه دریانوردی‌ای داشت که ناوگانی را در رود اروند / شط العرب نشان می‌داد. نقشه همچنان نشان‌های راهنما و بعضی از خیابان های آبادان را هم نشان می‌داد.

13-NavigationalChart

نقشه دریانوردی، رود اروند / شط العرب در آبادان و خرمشهر.
منبع: US Defense Mapping Agency Hydrographic / Topographic Center, Bethesda, MD, 1995
عکس از پل شرودر

این نقشه را برای پدرم فرستادم، و از او خواستم هرجایی را که ممکن است بشناسد لطفا نشانه بگذارد – تنها چندتایی علامت گذاشته بود. مدت زیادی نگذشته بود که متوجه ویکیپدیا شدم؛ جزیره آبادان را می‌شد با جزییات در تصویرهای ماهواره‌ای دید که کاربران عادی می‌توانستند رویش مناطق را نشانه گذاری کنند. من جای خانه خودمان را پیدا و نشانه‌گذاری کردم، SQ 1098، که در طی سال‌های جنگ نابود شده بود. این فکر از ذهنم گذشت که آبادنی‌‌ها از اقصی نقاط دنیا می‌توانستند روی نقشه نشان گذاری کنند و به این ترتیب خاطرات و واقعیت این مکان را آنلاین تا حدی بازسازی و زنده کنند. اکنون می‌دانیم که چیزی مشابه این در مخیله بسیاری افراد بوده و اینک روایتش در مجموعه آبادان:بازگفته‌ها و بسیاری سایت‌های دیگر چون کارآموزان آبادان، آبادان و حومه، مدارس خارجی در فیس بوک، و وبلاگ جمعیت آبادان: خنکای زیرآفتاب (Abadan: Cool under the Sun) بیان می‌شود.

در ارتباط شخصی با افرادی که به من نامه می‌نوشتند، برایم این دنیای مجازی با زندگی آدم‌های حقیقی رو به ادغام گذاشت، بعضی‌ها با پیوندهای شخصی از قدیم: قوم و خویش آدم‌هایی که با پدرم کار کرده بودند، دوستانی که با هم هم مدرسه‌ای بودیم یا مرا از دوران پیشاهنگی یا استخر می‌شناختند، نامه نگاری‌هایی از خود آبادان، از مسجد سلیمان (MIS) و حتا از شهر اسطوره‌ای اصفهان. درباره جامعه آبادان (Abadan Society) آموختم و حتی به آن پیوستم، که در فضای نامريی آنلاین است اما گروه فعالی است که گردهمایی سالانه در انگلستان یا امریکا برگزار می‌کند. مجموعه‌ای هم از دانش‌آموختگان و مدرسان انستیتو فن آوری آبادان (AIT) فعالیت دارند که اخیرا گردهمایی‌ای با جامعه آبادان برگزار کردند. این گروه منشا تهیه نقشه بریم، شامل پلاک خانه‌ها بودند و همین به بسیاری کمک کرد تا بتوانند محل سکونت قدیمی شان را در ایران تعیین کنند.

14-BraimMap

نقشه پلاک‌های SQ در بریم، آبادان که شماره محله مسکونی پرسنل را نشان می‌داد، نوامبر ۱۹۶۰.
منبع: Abadan Society

در احیای شهر بر پایه خاطرات و همتای قرینه‌اش درمنظر خیالم، بیش از آن که آبادان را به عنوان مکانی حی و حاضر و واقعی باور کنم میل داشتم آن را هدفی دست نیافتنی تلقی کنم. تاریخچه‌اش با سرگذشت آنهایی که از آنجا رفته‌اند و بیشترشان هرگز به آن نخواهند توانست بازگردند، پیوند دارد اما از سرگذشت شان جداست.

اولین شانس بازگشتم نوامبر ۲۰۱۱ بود که در کنفرانسی در وین شرکت کردم و وقتی دوستی ایرانی مرا به عنوان میزبان به خانه‌اش دعوت کرد، این کنفرانس تا دیداری از ایران گسترش یافت. من به تهران پرواز کردم و از آن‌جا زمینی به اصفهان سفر کردم، در اصفهان قبل از سفری هماهنگ شده به آبادان غرق دیدار از شهر شدم. معلوم شد پدرم که بهار قبل آن سال پا به ۱۰۰ سالگی گذاشته بود در چهارمین روز سفر من به اصفهان در روز ۱۸ نوامبر درگذشته بود و من برآن شدم که سفر آبادانم را نیمه تمام بگذارم و به خانه برگردم.

بالاخره امسال من و میزی موفق شدیم با هم راهی سفر شویم. خوشحالم که شانس سفر با هم را پیدا کردیم. به جز آبادان و خرمشهر به مناطقی در خوزستان (مسجدسلیمان، شوشتر و شوش) هم مسافرت کردیم و همین طور از بناهای تاریخی اصفهان، شیراز، تخت جمشید و پاسارگاد که از دیدن‌شان نباید گذشت، دیدن کردیم. دست بر قضا هم روزی که به دیدن شوش و سایت باستانی شوش و آرامگاه دانیال نبی رفته بودیم، رسما این منطقه به عنوان یکی از مکان‌های میراث جهانی توسط یونسکو ثبت شده بود.

15-AbadanKhorramshahrSign

عکس تابلو جاده خرمشهر و آبادان، جاده از سمت اهواز، ۲۰۱۵.
منبع: عکس از پل شرودر.

آخرین قسمت جاده ماشین رو با آبادان از راه اهواز و از طریق آزادراهی بود که مستقیما از میان میدان جنگ ایران و عراق در ۱۹۸۰-۱۹۸۸ در منطقه جنوب می‌گذشت، جاده‌ای که در دهه ۵۰ زمانی که ما در ایران زندگی می کردیم وجود خارجی نداشت. از آفتاب سوزان دل ژوییه که مثل تکه‌ای یادگاری از آبادان با همه وجود درخاطرم بود استقبال کردم، و این داغی بر زمین لم یزرعی که در حومه شهر از میانش سفر می کردیم صحه می‌گذاشت.

از اهواز که عزیمت کردیم، توجه‌مان معطوف شد به سلسله‌ای پوستر عظیم که هر صد پا یا دست کم هر یک مایل یکبار دیده می‌شد، و تصاویر مردمانی که جان‌شان را در جنگ از دست داده بودند. در طول راه همچنین انبوهی از بناهای یادبود و بقایای میراث دوران جنگ بود و گاه در هیئت خاکریزهای عظیم دفاعی بودند و گاه تانک‌های سوخته، درجایی هم قطاری به آتش کشیده شده.

16-BurnedTrain

قطار سوخته، جاده اهواز خرمشهر، ۲۰۱۵.
منبع: عکس از پل شرودر.

به خرمشهر که نزدیک می‌شدیم جاده بر اثر جلگه‌ها و باتلاق‌های آب گرفته بسته بود، به زمین‌های حاصلخیز تاریخی‌ای می‌رسیدیم که رودخانه‌های بزرگ درون‌شان به هم می‌پیوندند. همان طور که می‌دیدیم در این منطقه مملو از درگیری مدام که مبتلابه مناطق باتلاقی عراقی نیز هست، نخلستان‌ها نابود شده‌ است. تخمین می‌زنند که از نزدیک به ۲۰ میلیون هکتار نخلستان در چند سال پیش تنها ۴ میلیون هکتار نخلستان‌ باقی مانده است.

اتومبیل‌مان از خیابان‌های خرمشهر که می‌گذشت از پل جزیره آبادان گذر کردیم و به دوستی برخوردیم که ما را به منزل خانواده‌اش راهنمایی کرد. وقتی به خیابان‌های منطقه‌ای که من سابقا به‌شان خانه می گفتم نزدیک‌تر می‌شدیم، بر هیجانم افزوده می‌شد.

دوستانی که در خانه شان ما را دعوت کردند و به ما کمک کردند در شهر مسیرها را پیدا کنیم به گرمی از ما پذیرایی می‌کردند. یکی از باارزش‌ترین ویژگی‌های دیدارمان از آبادان ایجاد پیوندهای شخصی با افراد و خانواده‌ها بود. با ماشین یا پیاده در خیابان‌های بریم کهنه و نو گشتیم، از محل خانه پدری‌ سابقم (که حالا از بین رفته بود) رد شدیم، مدرسه‌ام را دیدیم، دور میدان‌هایی گشتیم که زمانی فروشگاه الفی و سانشاین بلاک آن‌جا بود، استخر را دیدیم که سرپوشیده شده و دورش را دیوارهای بلند کشیده بودند و در طول بازدید ما کاملا بسته بود . راه باریک و پرچین داری پیدا کردم که فکر کردم شاید من را به »خانه قدیمی« و نانوایی روباز برساند ولی خبری از آن‌ها نبود.

17-PathwayInBraim

مسیر پشت استخر و زمین‌های تنیس در بریم، آبادان، ۲۰۱۵.
منبع: عکس از پل شرودر.

در بریم هم خانه‌ای را نشانه‌گذاری کردیم که یکی از همکلاسی‌های روزگار قدیم آنجا زندگی می‌کرد. در دست بازسازی بود، اتفاقی که گویا برای بسیاری از خانه‌های شرکت‌های ساختمان روی می‌داد. گورستان »خارجی‌ها« را هم پیدا کردیم، که امروزه تکه زمین خشک بایر و فراموش شده‌ای است که هم زخم انقلاب دیده و هم جنگ. گورهای بسیاری هنوز سنگ قبر دارند، اما تنها چندتایی را می‌شد بازشناسایی کرد؛ با این که پلاک‌های شان را برداشته‌اند. بسیاری از سنگ‌های ثبت شده ویران، شکسته، واژگون شده یا پوشیده از گل و خاک است. بااین که هیچ نشانی از محافظ یا کسی که مسئولیت آن محوطه برعهده‌اش باشد نبود، از یکی از کسانی که اخیرا از آن جا بازدید کرده شنیدم که قصد دارند گورستان را به نحوی بازسازی و تعمیر کنند.

18-ForeignersCemetery

گورستان خارجی‌ها، بریم، آبادان، ۲۰۱۵.
منبع: عکس از پل شرودر.

به همان اندازه محوطه امتداد کانالی حدفاصل جزایر مینو و آبادان نومید کننده بود. این کانال دیگر آزادانه به ساحل خود نمی‌ریزد، و امروزه بین سواحل واقعی و تل‌هایی از استیل و آهن با لاشه کشتی غرق شده‌ای محصور شده که چون بنای یادبودی از دوران جبهه و جنگ برای بیان این که جنگی آنجا بوده به جای مانده. حالا طرح‌هایی هست که این منطقه را به شکل پارک توسعه دهند، احتمالا مانند توسعه »منطقه آزاد« که در منطقه آبادان و خرمشهر در شرف انجام است. همین طور در جزیره مینو از گورستانی دیدن کردیم که به اولین دسته ساکنان این جامعه تعلق داشت که جان‌شان را در شروع جنگ از دست داده بودند.

از موزه خرمشهر هم بازدید کردیم؛ تمام بحرانی و بلوایی که اینجا اتفاق افتاد بود را به وضوح در موزه می‌شد شاهد بود. مردی که در موزه ما را راهنمایی می‌کرد در نوجوانی‌اش بخشی از آن درگیری شده بود. یکبار سه روز پشت موضع عراقی گیر کرده و جان سالم بدر برده بود، و خوشبختانه وقتی در برگشت به جبهه ایران به اشتباه به او تیراندازی می‌کنند زنده می‌ماند. حکایت تاثیرگذاری درباره شباهت بین نخل‌ و آدمی برای‌مان گفت که چگونه نابودی نخلستان درباطن امر نابودی مردمی است که دربین‌ نخل‌ها زندگی می‌کنند. از جمله شباهت‌ها این بود که اگر سرشان را بزنی دیگر نفس نخواهند کشید.

OLYMPUS DIGITAL CAMERA

دو نخل، آبادان، ۲۰۱۵.
منبع: عکس از پل شرودر.

دوستی کپی مستندی ویدئویی به من داد براساس زندگینامه دا (مادر) که تاملات معاصر زنان را درباره خاطرات شان از جنگ به تصویر می‌کشد. از این تاریخ شفاهی براساس تجربه‌های سیده زهرا حسینی، که سیده اعظم حسینی نوشته است، در سال ۲۰۰۸ در ایران استقبال بسیاری شد. این اثر را پل شپراخمن با عنوان جنگ یک زن: دا (مادر) به انگلیسی ترجمه کرد. اگر دوست دارید بدانید جنگ در وسعت روزمره چه ریخت و شمایلی دارد، این کتاب را توصیه می‌کنم.

با گذشت بیش از ۲۵ سال از جنگ، آبادان و خرمشهر باز اکنون شهرهای پرجنب و جوشی هستند. ساخت و ساز انبوه با شمار زیادی از بلوک های آپارتمانی تکمیل شده و درحال انجام در منطفه لم یزرع میان پالایشگاه و خرمشهر و در مناطقی مثلا در امتداد رود کارون تکان دهنده است. خیابان‌های بازار پرجنب و جوش‌اند، همان جا بود که چشمم به پله برقی‌ای در پشت ویترین فروشگاه مدرنی افتاد . خیال چنین چیزی در دهکده خواب آلوده قدیمی آبادان در طی سال‌های اقامت ما ممکن نبود. یک شب از بازار غذا گرفتیم و به پیک نیک در پارک ساحلی خرمشهر رفتیم و به تماشای ماهیگیرانی نشستیم که تورهای شان را از قایق‌های موتوری کوچک‌شان به آب داده بودند.

در طی اقامت‌مان این اقبال را داشتیم که به دورهمی‌های غیررسمی چندی دعوت شویم. موزه نفت اخیرا در پالایشگاه زیر نظر بخش روابط عمومی بنیان گذاشته شده است. کارکنانش در مکان فعلی بخش روابط که ویلایی در بریم را به آن تخصیص داده‌اند، برای صحبتی طولانی میزبان ما بودند. خوشحال بودم که به مجموعه‌ای از پرسش‌های بسیط شان که برای آرشیو تاریخ شفاهی‌شان ضبط می‌کردند پاسخ می‌دادم. افتخار داشتیم که هدیه‌ای از ایشان دریافت کنیم، خاطرات ایرج ولی زاده از تاریخچه پالایشگاه با عنوان انگلو و بنگلو در آبادان که ده‌ها عکس از مجموعه عکس پدرم را به عنوان بخشی از مستندات تاریخی‌اش دربرداشت. من هم به نوبه خود اسنادی را از دوران پدرم، شامل نقشه سازماندهی بخش امور مالی و دفترچه کارکنان خارجی، به موزه نفت دادم. امیدوارم دیگران هم به سهم خود به فکر همکاری با این مجموعه بیفتند. جلسه مشابهی هم در موزه آبادان برگزار شد، که آن دوره که ما آنجا زندگی می‌کردیم هنوز ساخته نشده بود. مجموعه‌های این موزه شامل اشیایی است از منطقه خوزستان و همچنین تاریخ اجتماعی آبادان. ما همچنین با دیگران در استودیو و کارگاه‌ آموزشی هنرمندانی شرکت کردیم که به عکس‌های پدرم علاقمند شده‌اند. از همه نظر تحت تاثیر مهمان نوازی و علاقه‌ای که ما نشان داده می شد، قرار گرفتیم.

پس از سه روز (که تقریبا مدت زیادی نیست) آبادان را ترک کردیم، و مسیرمان را از »سه گوشه سوزان« (مسجدسلیمان، آبادان، آغاجاری) در جاده شیراز، تخت جمشید پاسارگاد به سمت اصفهان تکمیل کردیم، و چند روزی پیش از ترک ایران به سوی خانه در اصفهان ماندیم.

اتفاقا در آخرین روز سفرمان به ایران (۱۴ ژوئیه ۲۰۱۵) توافق هسته‌ای بین ایران و دیگر قدرت‌های جهان امضا شد. مذاکرات در طی سفرمان مدام در راس خبرها بود و گویا این توافقنامه بالاخره پس از لحظه‌های بی‌شمار نومیدکننده در این مسیر نفس راحتی بود برای همه. به طرز عجیب و رضایت بخشی انگار برایم این دستاورد درست در روز آخر سفرمان تکمله‌ای بود مطبوع بر تمام آن هفته‌‌های سال ۲۰۰۷ که برآن شدم با انتشار آنلاین عکس‌های پدرم بیانه دوستانه شخصی‌ام را ایراد کنم.

سخن آخر

از تمام آنچه در بالا آمد به کجا می‌رویم؟ چطور آینده آبادان و همین طور آينده خودمان را تصور می‌کنیم؟

وسوسه انگیز اما نه چندان درست است که خیال کنیم می‌توانیم آبادانی را که وجود دارد، از شهر رویاهامان جدا سازیم. خاطرات ما، واقعیت‌ها و رویاها برای همیشه و بی‌تغییر به هم گره خورده‌اند. گاه که رویایی در خواب دیده‌ایم، و وقتی بیدار می شویم بودنش را حس می‌کنیم، تاحدودی می‌دانیم که رویا بوده و می‌دانیم که نمی‌شود برگشت و از نو وارد فضای رویا شد. اما وقتی در جایی و در زمانی زندگی کرده باشیم که به طور جبران ناپذیری از ما گرفته شده، هنوز هم تا حدی می‌دانیم که رویا نبوده، و چه بسا رشته‌ای باشد که بتواند ما را به آن بازگرداند، که بتوانیم دوباره در همان کوچه پس کوچه‌ها راه برویم.

من آبادان را مانند عالم صغیری می‌بینم ناشی از نیروهایی که در قرن بیستم شکل گرفتند، کریستالی پرتراش که زندگی فردی و اجتماعی ما را به نوعی بی‌بدیل منکسر می‌کند. یکی از ابعادش هشیاری فزاینده ما به این امر است که چگونه »سوخت فسیلی« که در بود و وجود آبادان اساسی است، موتورهای مدرنیته را تغذیه کرده و نیز، خود، اصلی‌ترین چالش را در خصوص بقای بشر پیش روی‌مان نهاده است.

تصور می‌کنم موقعیت آبادان در چهارراه فرهنگ‌های جهان و نشاندار از تفاوت‌ها و تداوم‌هایی که از هزاران سال پیش یا بیشتر به حال بسط یافته، تا آینده ادامه خواهد داشت. بدگمانی‌های بینافرهنگی ، حصارهای سازماندهی شده از ورای سردرگمی‌های پیوسته کشمش‌های روبه افزایش و درغلیان خاورمیانه، ما را از تحقق منتهای استعدادمان به دور می‌سازد. بااینهمه حس می‌کنم در تصویری که آبادان نام دارد، بذر امید می‌بینم . فرازی مدام به یادم می‌آید »التیام باید از آسیب دیده‌ترین جاها آغاز شود.« در روزگاری که در جستجوی جایها و راه‌هایی برای سردساختن دنیای پرحرارت‌مان هستیم، چرا نگاهی نیندازیم به راس سه گوشه سوزان، آبادان، که زیر هرم آفتاب نیز خنک است. اگر قرار باشد تنها یک مترمربع جا برای صلح بنیان کنیم، چرا آنرا در جزیره مینو نشان ننهیم؟ سرزمین رنجدیده‌ای که تقدیر نخل‌هایش آنچنان تنگاتنگ با تقدیر خودمان گره خورده است.

  1. http://www.nytimes.com/2015/11/27/us/politics/carly-fiorina-presidential-election.html ↑
  2. http://iranian.com/main/2007/little-mother-abadan.html ↑
  3. منظور انواع نان مسطح است (درمقابل نان‌های رول فرنگی). ↑

 

مجوز کریتیو کامنز
از جزیره خاطراتم تا جهان رؤیاهای‌مان: بیانیه‌ای شخصی درباره آبادان توسط پل شرودر (Paul Schroeder) مجوز دارد تحت کریتیو کامنز نسبت‌دادن-غیرتجاری-بدون انشقاق 4.0 بین‌المللی License.
بر پایه اثری در www.abadan.wiki.

Filed Under: Articles

Comments

  1. Roozbeh says

    ژوئن 11, 2016 at 1:52 ق.ظ

    بسیار عالی و جالب بود، شخصاً لذت بردم، امیدوارم آقای شرودر باز هم مقالاتی از این دست بنویسند، با سپاس.

    پاسخ دادن

پاسخ دهید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مقوله ها

  • Articles

نظرات اخیر

  • شروع روزگار مدرن آبادان - اروند پرس| ArvandPress در شروع روزگار مدرن آبادان
  • آبادان در عهد باستان و اوائل قرون وسطی - اروند پرس| ArvandPress در آبادان در عهد باستان و اوائل قرون وسطی
  • آبادان در عهد باستان و اوائل قرون وسطی - اروند پرس| ArvandPress در آبادان در عهد باستان و اوائل قرون وسطی
  • دكترعلي بحراني پور در آبادان در عهد باستان و اوائل قرون وسطی
  • محمدعلی در زندگی دیجیتالی آبادان پس از دوران زوال: تصاویر قدیمی و گذشته‌های در قیدحیات در جمعیت‌های مجازی آبادانی

· Abadan:Retold © 2021 ·

loading لغو
نوشته فرستاده نشد - رایانشانی‌های خود را بررسی کنید!
بررسی رایانشانی نافرجام ماند، خواهشمندیم دوباره تلاش کنید
پوزش، وب‌نوشت شما نمی‌تواند نوشته‌ها را با رایانامه به اشتراک بگذارد.